همه گفتند: «با جمال نسب
|
|
هست شمعی ز دودمان عرب»
|
گفت کاو را بلایی افتادهست
|
|
در کمند هوایی افتادهست
|
چشم میدارم از شما یاری
|
|
و از سر مرحمت مددگاری
|
بهر مطلوبش اختیار سفر
|
|
بر دیار بنیسلیم گذر
|
همه سمعا و طاعة گویان
|
|
معتمر را به جان رضا جویان
|
بر نجیباشتران سوار شدند
|
|
متوجه بدان دیار شدند
|
میبریدند کوه و صحرا را
|
|
پرس پرسان دیار ریا را
|
تا به منزلگهش پی آوردند
|
|
پدرش را از آن خبر کردند
|
کردشان شاد و خرم استقبال
|
|
با کسان گفت تا به استعجال
|
فرشهای نفیس افگندند
|
|
نطعهای عجب پراگندند
|
هر کسی را به جای وی بنشاند
|
|
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
|
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
|
|
کشت و پخت و کشید پیش، همه
|
معتمر گفت کای جمال غرب!
|
|
همه کار تو در کمال ادب!
|
نخورد کس ز سفره و خوانت،
|
|
تا ز بحر نوال و احسانت
|
حاجت جمله را روا نکنی،
|
|
آرزوی همه عطا نکنی!
|
گفت کای روی صدق، روی شما
|
|
چیست از بنده آرزوی شما؟
|
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت
|
|
اختر برج عزت و شرفت
|
با عتیبه که فخر انصارست
|
|
نیککردار و راست گفتارست،
|
گوهر سلک اتصال شود
|
|
رازدار شب وصال شود»
|
گفت: «تدبیر کار و بار او راست
|
|
واندرین کار، اختیار او راست
|