رفتن معتمر و عتیبه به جستجوی ریا

خسرو صبح چو علم برزد لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب چاره‌جو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین، قدم بیفشردند در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسیم یار رسید آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی خیل انجم رسید و آن مه نی
با عتیبه سخن‌گزار شدند قصه‌پرداز آن نگار شدند
که: «برون برد رخت ازین منزل راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشید قرب، غیم گرفت راه حی بنی سلیم گرفت
گرچه بار رحیل ازین جا بست طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بویاست نام او از معطری ریاست»
نام ریا چو آمدش در گوش از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهره‌ی حیا برداشت شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا! که یار محمل بست بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک کای عتیبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو می‌کنم امروز تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفق‌وار برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان کای به ملک صفا وفا کیشان!
این جوان کیست در میان شما؟ چیست در حق او گمان شما؟