بشنو، ای گوش بر فسانهی عشق! | از صریر قلم ترانهی عشق! | |
قلم اینک چو نی به لحن صریر | قصهی عشق میکند تقریر | |
عشق، مفتاح معدن جودست | هر چه بینی، به عشق موجودست | |
حق چو حسن کمال اسما دید | آنچناناش نهفته نپسندید | |
خواست اظهار آن کمال کند | عرض آن حسن و آن جمال کند | |
خواست تا در مجالی اعیان | سر مستور او رسد به عیان | |
چون ز حق یافت انبعاث این خواست | فتنهی عشق و عاشقی برخاست | |
هست با نیست، عشق در پیوست | نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست | |
سایه و آفتاب را با هم | نسبت جذب عشق شد محکم |