ای کشیده به کلک وهم و خیال
|
|
حرف زاید به لوح دل همه سال!
|
گشته در کارگاه بوقلمون
|
|
تختهی نقشهای گوناگون!
|
چند باشد ز نقشهای تباه
|
|
لوح تو تیره، تختهی تو سیاه؟
|
حرفخوان صحیفهی خود باش!
|
|
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
|
دلت آیینهی خداینماست
|
|
روی آیینهی تو تیره چراست؟
|
صیقلیوار صیقلی میزن!
|
|
باشد آیینهات شود روشن
|
هر چه فانی، از او زدوده شود
|
|
وآنچه باقی، در او نموده شود
|
صیقل آن اگر نهای آگاه
|
|
نیست جز لا اله الا الله
|
لا نهنگیست کاینات آشام
|
|
عرش تا فرش درکشیده به کام
|
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
|
|
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
|
هست پرگار کارگاه قدم
|
|
گرد اعیان کشیده خط عدم
|
نقطهای زین دوایر پرکار
|
|
نیست بیرون ز دور این پرگار
|
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
|
|
هست حکم فنا به جمله محیط
|
گر برون آیی از حجاب تویی
|
|
مرتفع گردد از میانه، دویی
|
در زمین و زمان و کون و مکان
|
|
همه او بینی آشکار و نهان
|
هست از آن برتر، آفتاب ازل
|
|
که در او افتد از حجاب، خلل
|
تو حجابی، ولی حجاب خودی
|
|
پردهی نور آفتاب خودی
|
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
|
|
مهبط فیض نور خاص شوی
|
جذب آن فیض، یابد استیلا
|
|
هم ز لا وارهی هم از الا
|
نفی و اثبات، بار بربندند
|
|
خاطرت زیر بار نپسندند
|