در صفت عارف و عرفان

از در معرفت مگردان روی کام جویی، به شهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند علم او را خزانه دارانند
به امانت ز حق پیام رسان سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان حرز و تعویذ حق حمایلشان
نفسی جز به یاد حق نزنند جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآید به یادشان جز دوست بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند گر چه طاعت بود، گنه شمرند
به ادب گشته مستقیم احوال دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار این جهان کرده آن جهان سود و این زیان کرده
برده خود را به گوشه‌ای بی‌برگ روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
دیده بر مرصد بشارت او گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی بر جهان و بر آرزومندی
در صفتهای او نظر کرده ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان وز سر نیستی امارتشان
رخ پر از گرد و موی آشفته ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند ور تو شکر دهی به ناز خورند
نه تبسم به جاه و مال کنند نه نشاط از نظام حال کنند
بی‌نشان در نشست و خاست همه از کژی دور و گشته راست همه