هم چو شمع از غمت بسوزاند
|
|
گه کشد، گاه برفروزاند
|
اعتبارت کند به هر مویی
|
|
بازگرداندت به هر رویی
|
گه سرت را بکار برگیرد
|
|
گاه پروانه بر سرت میرد
|
گه بنام خودت نگار کند
|
|
گاهت از ریسمان به دار کند
|
گاه با شهد همنشین کندت
|
|
گاه با شاهدان قرین کندت
|
گه به بالین مردگان باشی
|
|
گاه پیش فسردگان باشی
|
گاه خندی، ولی ز پنداری
|
|
گاه گریی، ولی به صد زاری
|
گه سرافراز و گاه پست شوی
|
|
گاه ناچیز و گاه هست شوی
|
گاه لافی زنی ز سربازی
|
|
گاهت آن زر که هست در بازی
|
گاه زهرت دهند و گاهی نوش
|
|
گه زبان آوری و گه خاموش
|
گاه اندر تبی و گه در تاب
|
|
گاه در بزم و گاه در محراب
|
چو ببیند که هیچ دم نزنی
|
|
وندران سوز و گریه کم نزنی
|
نخوری هیچ و فیض ریزانی
|
|
خود نخفتی و خفته خیزانی
|
گاه در پردهای چو مستوران
|
|
گه برافگنده پرده از دوران
|
گاه از سوز سینه در ویلی
|
|
گه ز خاصان قایماللیلی
|
سال و مه سودت از زیان باشد
|
|
دایمت خرقه در میان باشد
|
عادتت کمزنی و شب خیزی
|
|
روشت بخشش و گهر ریزی
|
در تو هر نقش را پذیرایی
|
|
متشمر به لطف و گیرایی
|
ممنان را به پیشوایی فرد
|
|
کافران را به خانه سوزی مرد
|
سینه پر سوز و هیچ آهی نه
|
|
دیده پر گریه و گناهی نه
|