در صفت زرق و ریا و ارباب آن

وزرا رای نیک و قربت شاه امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان گفتم: ای دل، تو نیک‌تر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟ ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشته‌ایم زآنچه داری تو شرم داشته‌ایم
ما به گم کردن نشان قدم تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟ باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن کل فضولست، بی‌کلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد سر قیصر چنان به چاه افتد