دل او از ریا بپرهیزد
|
|
نورش از نور کبریا خیزد
|
هر چه خواهد فلک فراخور او
|
|
دمبدم حاضر آورد بر او
|
شغل او بهجت و سرور بود
|
|
کارش ارشاد یا حضور بود
|
از پی جمع ساز و آلت او
|
|
کرده ایزد به خود کفالت او
|
مظهر حق و مظهر تحقیق
|
|
بر خلایق دلش رحیم و شفیق
|
دیدن و داد او مبارک فال
|
|
خبر و یاد او همایون حال
|
روی او هیبت و وقار دهد
|
|
خوی او لطف خلق بار دهد
|
مس به بویش ز دور زر گردد
|
|
خس به یادش به از گهر گردد
|
هر که با او نشست شاهی شد
|
|
وانکش آمد به دست ماهی شد
|
گر مرید کسی شوی این کس
|
|
این طلب کن، که در جهان این بس
|
این کسان باز دست سلطانند
|
|
وآن دگرها مگس همی رانند
|
به چنین پیر دست شاید داد
|
|
که جوان را کند ز بند آزاد
|