صرف طاعت کن این جوانی را
|
|
بنگر آنروز ناتوانی را
|
عاقلی، گرد نانهاده مگرد
|
|
کز جهان جز نصیب نتوان خورد
|
در دل خود مکن حسد را جای
|
|
از درون زنگ بغض و کین بزادی
|
سلطنت چیست؟ تن درستی تو
|
|
پادشاهی؟ به خیر چستی تو
|
گر دل ایمن و کفافت هست
|
|
ملکت قاف تا به قافت هست
|
رنج و بیشی به یکدیگر باشد
|
|
گفتن بیش بار خر باشد
|
نظر از پیش و پس دریغ مدار
|
|
آنچه دانی ز کس دریغ مدار
|
چشمها تیره، خانها تاریست
|
|
گر چراغی درآوری یاریست
|
هر چه دانستهای ز پیش کسان
|
|
دست دستش به دیگران برسان
|
نیکی ار در محل خود نبود
|
|
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
|
وز بدی آنچه او بجای خودست
|
|
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
|
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
|
|
با فرومایگان ستیزه نبرد
|
حکمت نیک وبد چو در غیبست
|
|
عیب کردن ز دیگران عیبست
|
هر چه ورزش کنی همانی تو
|
|
نیکویی ورز، اگر توانی تو
|
مهر محکم شود ز خوش خویی
|
|
دوستی کم کند ترش رویی
|
خلق خوش خلق را شکار کند
|
|
صفتی بیش ازین چکار کند؟
|
هزل آب رخت فرو ریزد
|
|
وز فزونیش دشمنی خیزد
|
دل به جانان مده، که جان ببرد
|
|
شهوتت مغز استخوان ببرد
|
آنکه عیب تو گفت یار تو اوست
|
|
وانکه پوشیده داشت مار تو اوست
|
دوستی از درم خریده مجوی
|
|
پردهداری ز پس دریده مجوی
|