پر مذبذب مباش و سر گردان
|
|
که ثباتست سیرت مردان
|
خویشتن دار و راست باش و امین
|
|
کز یسار تو ناظرند و یمین
|
قدم اندر زمین منه جز رست
|
|
کاسمان را نظر به جانب تست
|
کوش تا بیحضور دم نزنی
|
|
بر زمین خدا قدم نزنی
|
چون روی نرم باش و آهسته
|
|
تا نگردند خاکیان خسته
|
از تو موری اگر بیزارد
|
|
پیشت آنرا به حشر باز آرد
|
چون صغیر و کبیر نیست معاف
|
|
در صغایر قدم منه به گزاف
|
خرده را کش تو خرد میخوانی
|
|
چون به پرسش رسد فرومانی
|
مکن آزار خلق و گور ببین
|
|
با سلیمان چه گفت مور ببین:
|
که سخن گفت مور دم بسته
|
|
که سلیمان شنیدش آهسته
|
لیک داند که مور بیتابست
|
|
هر کسی، جز کسیکه درخوابست
|
بر ضعیفان روا نباشد زور
|
|
چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟
|
چون حساب از نقیر خواهد بود
|
|
شاید ار مور میر خواهد بود
|
مرغ را دانه دادن از دینست
|
|
منطقالطیر عاقلان اینست
|
ای جوان، حاضر تو پیرانند
|
|
با ادب رو، که خرده گیرانند
|
هر که او از گذشته یاد کند
|
|
با دل خود به شرم داد کند
|
شرم دل را شکسته دارد و تن
|
|
شرم بستاندت ز ما و ز من
|
شرم با خود ترا به جنگ آرد
|
|
شرم رویت به نام و ننگ آرد
|
هر که را شرم کرد ازو دوری
|
|
بدرد پردههای مستوری
|
شرم باید، لاف نگرایی
|
|
به حدیث گزاف نگرایی
|