بود در روم پیش ازین سر و کار
|
|
صاحبی نان ده و فتوت یار
|
لنگری باز کرده چون کشتی
|
|
پر ز سنگ و ز آلت کشتی
|
در لنگر نهاده باز فراخ
|
|
کرده ریش دراز را به دو شاخ
|
خلق رومش نماز بردندی
|
|
بچهی خود بدو سپردندی
|
نان صاحب ز کار رندان بود
|
|
گوشه بیکارشان چو زندان بود
|
حوریان گرد او گروه شده
|
|
رند و عامی در آه و اوه شده
|
جمع گشتند ازین صفت خیلی
|
|
هر یکی را به دیگری میلی
|
ناگهان رومی غلام باره
|
|
صورتی نحس و جامهای پاره
|
به یکی زان میانه عشق آورد
|
|
علم مصر در دمشق آورد
|
در نهانی انار و سیبش داد
|
|
تا به تلبیس خود فریبش داد
|
برد روزی به گوشهی باغش
|
|
مینهاد از عمود خود داغش
|
خر زهی خویش در وعا میکرد
|
|
هر دمی بر اخی دعا میکرد
|
باغبان این بدید و گفت: ای خر
|
|
پدرش را دعا کن و مادر
|
رند گفتا: ز هر دو بیزارم
|
|
که من این دولت از اخی دارم
|
حکم او تا به دست مادر بود
|
|
طفل در خانه، قفل بر در بود
|
چون پدر پیش صاحب آوردش
|
|
به نیابت چنین بپروردش
|