بعد ازین چون قلم به سر کوشم
|
|
جامهی کاغذین فروپوشم
|
علم جامه جمله قصهی داد
|
|
و اندرو کرده غصهی خود یاد
|
مگرم کاغذی شود روزی
|
|
بر سر آن غیاث دین سوزی
|
احدی کو دهد به هر کس کام
|
|
اوحدی را به دست داد این جام
|
جامش از راه چون درست آمد
|
|
گر چه دیر آمدست چست آمد
|
او چو در پردهی طلسم کمال
|
|
پیشت آورد کارنامهی حال
|
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار
|
|
بر سر گنج خویشتن چون مار
|
نفسی هم به کار من پرداز
|
|
که چو کیخسروم نبینی باز
|
جام بستان، که میگریزم من
|
|
زانکه سرمستم و بریزم من
|
جاودانیست، من بگویم راست
|
|
سخن، آنگه چنین سخن که مراست
|
دخترانند خوب و بالغ و بکر
|
|
که به نه ماه زادهاند از فکر
|
نگشاید جزین سخن دل تنگ
|
|
که بماند چو نقش بر دل سنگ
|
نیست امروز، خواجه میداند
|
|
هیچکس کین چنین سخن راند
|
روزگارم بساز و کار ببین
|
|
شیرگیرم کن و شکار ببین
|
جرعهای زان کرم به کامم ریز
|
|
بادهی جود خود به جامم ریز
|
در دلیری، اگر چه گشتم گرم
|
|
ورقم پر عرق شدست از شرم
|
گر چه شوخیست این و پیشانی
|
|
تو بنه عذر این پریشانی
|
مگر این سروران که در پیشند
|
|
چون ز فضل و هنر ز من بیشند
|
دور دارند ازین حروف انگشت
|
|
نزنندم درفش خود بر مشت
|
در مصافات من سخن سنجم
|
|
به مصافم مبر، که میرنجم
|