من فگندم سفینه را در یم
|
|
گر بر او رسد ندارم غم
|
ای مباهات من بایامت
|
|
افتخار حدیثم از نامت
|
در جهان کس تویی، بگویم فاش
|
|
منم آن هیچ کس، کس من باش
|
زان دل ابرساز دریا کن
|
|
التفاتی به جانب ما کن
|
مایه داری و میتوان امروز
|
|
غم پیران خور، ای جوان، امروز
|
نتوان کم چنین بیندازی
|
|
که نه تبریزیم، نه شیرازی
|
گوشه دارم نه چون کمان چون تیر
|
|
گوش دارم، که مستمندم و پیر
|
هست بر موجب قبالهی من
|
|
دو سه درویش درحبالهی من
|
آن تعلق چو پای بندم کرد
|
|
حلق در حلقهی کمندم کرد
|
من از آن توام چو هستی اهل
|
|
غم ایشان بخور، غم من سهل
|
از کرمشان چو خادمان بنواز
|
|
یا مرا نیز خادم خودساز
|
لطف کن، در کشاکشم مگذار
|
|
که چو خادم همی کشندم زار
|
خاک آن خادمان بیخایه
|
|
به ازین خادمان بیمایه
|
فکرت من نهاد دیوانی
|
|
که نخوردم ز حاصلش نانی
|
یا رها کن چنین غریوانم
|
|
یا به بیع اندر آر دیوانم
|
تا تو باشی مصاحب دیوان
|
|
که نشاید دو صاحب دیوان
|
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
|
|
هیچم آن دست بوس دست نداد
|
به خیالی ز دور ساختهام
|
|
هوسی غایبانه باختهام
|
از دعایت نبودهام خالی
|
|
بگذرانم گواه آن حالی
|
پای رفتن نبود در دستم
|
|
ورنه من بر گزاف ننشستم
|