مناجات

چون بر اندیشم از تو اندر حال مرغ اندیشه را بریزد بال
تو بجویی مرا؟ خیالست این باز پرسی ز من؟ محالست این
تا حدوث مرا قدم چه کند؟ وان وجود اندرین عدم چه کند؟
دیر شد کز دکان گریخته‌ام و آب رویی، که بود، ریخته‌ام
خجلم من ز بینوایی خویش شرمسار از گریز پایی خویش
وه! که از کار خود چه تنگدلم! می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!
سود دیدم، سفر به آن کردم بختم آشفته شد، زیان کردم
دلم از کار تن به جان آمد هم ز من بر من این زیان آمد
جگرم خون شد از پریشانی آه! ازین جان سخت پیشانی!
گشته چندین ورق سیاه از من من کجا میروم؟ که آه از من!
تنگدستی چو من چه کار کند؟ تا ازو خود کسی شمار کند
بی‌چراغ تو من به چاه افتم دست من گیر، تا به راه افتم
جز عطای تو پایمردم نیست غیر ازین اشک و روی زردم نیست
از تو عذر گناه می‌خواهم چون تو گفتی: بخواه، میخواهم
دست حاجت کشیده، سر در پیش آمدم بر درت من درویش
مگرم رحمت تو گیرد دست ورنه اسباب ناامیدی هست
چکند عذر پیچ بر پیچم؟ که ز کردار خویش بر هیچم
نتوانستم آنچه فرمودی بتوانم، به من چو بنمودی
گر ببخشی تو، جای آن دارم ور بسوزی، سزای آن دارم
غم ما خور، که از غمت شادیم مهل از دستمان، که افتادیم