غزل

تومینالی و کس را زان خبر نه وزان زاری ترا خود درد سر نه
دل اندر مهر من بستی و آنگاه ز من حاصل بجز خون جگر نه
مرا زلفی چو زنجیرست و از تو کسی در عاشقی دیوانه تر نه
سخن بسیار میدانی وزین سال سخن‌ها در دل من کارگر نه
مرا جز عشقبازی مصلحت‌هاست ترا جز عاشقی کار دگر نه
طلب گار و ترا چیزی نه بر جای خریدار و ترا در کیسه زر نه
بدین سرمایه عاشق چون توان شد؟ به ترک عشق میگویی و گر نه