ای رخت قبلهی احرار بگردانیده
|
|
شرک را گرد جهان خوار بگردانیده
|
سکهی شرع ترا قوت این دین درست
|
|
بهر اقلیم چو دینار بگردانیده
|
کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
|
|
در میان بسته و زنار بگردانیده
|
روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
|
|
عنکبوتی ز در غار بگردانیده
|
سر عشقت دل عشاق به دست آورده
|
|
دست قهرت سر اغیار بگردانیده
|
شوق دیدار تو دولاب فلک را هر شب
|
|
ز آب این دیدهی بیدار بگردانیده
|
تحفه را هر سحری باد صبا از سر لطف
|
|
بوی زلف تو به گلزار بگردانیده
|
«انااملح» که حدیث تو در افواه انداخت
|
|
قصهی یوسف مصری همه در چاه انداخت
|
بوی مشک از سر زلف تو به چین آوردند
|
|
بت پرستان ختا روی به دین آوردند
|
آن عروسست کمالت که سر انگشتان
|
|
در قمر وصمت نقصان مبین آوردند
|
لشکر طرهی هندوی تو بر اهل ختا
|
|
ای بسا صبح که از شام کمین آوردند
|
تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی
|
|
رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند
|
دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود
|
|
مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند
|
خفتهی عشق تو هر روز فزون خواهد شد
|
|
خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند
|
برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر
|
|
اندر آن شب که یراق تو به زین آوردند
|
سر معراج ترا هم تو توانی گفتن
|
|
در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن
|