له ایضا

در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام
من به یقینم که جزو نیست هیچ تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام
یار مرا دوش نهان رخ نمود فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت

پیر شراب خودم از جام داد زان تپش و درد سر آرام داد
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود کهل شدم، شکر و بادام داد
سایه‌ی من گم شد و او باز جست مایه‌ی من کم شد و او وام داد
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد تشنه نشستم ز لبم جام داد
مور مرا خانه‌ی بی‌غم نمود مرغ مرا دانه‌ی بی‌دام داد
دل چو درافتاد بحامیم تب شربت طاها و الف لام داد
آخر کارم به دعا باز خواند گرچه به اول همه دشنام داد
جسم مرا جای درین بوم ساخت جان مرا راه درین بام داد
نصرة اودست مرا زور شد همت او پای مرا گام داد
خاص شد از حرمت او اوحدی رفت و ندا در حرم عام داد:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت در پس این پرده نهان بود، یافت

آن بت سرکش، که نمیداد دست چونکه درآمد ز درم نیم مست
پای مرا از در حیرت براند چشم مرا از در غیرت ببست
دل به فغان آمد و خونش بریخت تن به میان آمد و جانش بخست
در سرم انداخت نشاط «بلی» می، که به من داد ز جام الست
از دل من شاخ امیدی برست جان من از داغ جدایی برست