وله طاب‌الله ثراه

ای صوفی سرد نارسیده چون پیر شدی جهان ندیده؟
گفتی که: مرید پرورم من آه از سخن نپروریده!
تو عام خری و عامیان خر ایشان زتو خرخری خریده
ببریده ز علم و بهر جاهی با یک دو سه جاهل آرمیده
بر راه منافقی دو، چون خود صد دام نفاق گستریده
گه ناله‌ی دور از آتش دل گه گریه‌ی بی‌سرشک دیده
پشتت به نماز اگر شود خم آن هم به ریا شود خمیده
گفتی که : شراب شوم باشد وآن کس که شراب را مزیده
این خود گویی، ولی به خلوت هم درد خوری و هم چکیده
تا کی گویی : فلان چنین گفت؟ اخبار ز دیده کن، ز دیده
تو راه بری، اگر بدانی نه راهبری، نه ره بریده
از پرده برون نیامدی هیچ وانگاه چه پرده‌ها دریده
آن سینه، که جای شوق باشد او را تو بنان در آگنیده
در خانه‌ی مردمان، ز شهوت هم چشمت و هم دهان خزیده
چون خرمگسان بخورده در دم هر شهد که صد مگس بریده
خرمای حرام ظالمان را در شب‌چره چون مویز چیده
برکنده ز هر تنی قبا، لیک هم بر تن خویشتن تنیده
خامی تو به شاخ بر، ولی ما افتاده چو میوه‌ی رسیده
تو منصب مهتری گرفته ما رندی و عاشقی گزیده
تو صفه‌ی زرق درگشاده ما صافی عشق درکشیده