وله فی النصیحه

آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود
کارم نه بر وتیره‌ی انصاف می‌رود توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
یاران من به من ننمودند عیب من راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
زان آفتاب مایه‌ی نوریم ده، که من سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من با شاهدان معنی اندر کمر شود
ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد آری در آرزوست که: آن خاک در شود
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی تدبیر آن مگر به دعای سحر شود