گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
|
|
به هرزه میگذرد عمر، وارهان، دریاب
|
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
|
|
چه خفتهای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
|
هزار بار ترا بیش گفتهام هر روز
|
|
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
|
جوان چو پیر شود، کار کرده میباید
|
|
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
|
زمانه میگذرد، چون زمین مباش، زمن
|
|
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب
|
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
|
|
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
|
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
|
|
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
|
ورت نگه کند از گوشهای شکسته دلی
|
|
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
|
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
|
|
کنون که کار به دستست، میتوان، دریاب
|
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
|
|
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
|
شنیدهای که چها یافتند پیش از تو؟
|
|
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
|
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
|
|
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
|
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
|
|
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
|
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
|
|
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
|