ابیات پراکنده از مثنوی بحر متقارب

چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش

تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک

فگندند بر لاد پر نیخ سنگ نکردند در کار موبد درنگ

به یک باد اگر بیشتر تار رنگ که باشد که بیشی بود بی درنگ

دو جوی روان از دهانش زخلم دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم

بهارست همواره هر روزیم به منکر فراوان، به معروف کم

مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بافدم

به دشت ار به شمشیر بگزاردم ازان به که ماهی بیو باردم

اگر باشگونه بود پیرهن بود حاجت برکشیدن زتن

جگر تشنگانند بی‌توشگان که بیچارگانند و بی‌زاوران

وگر پهلوانی ندانی زبان ورز رود را ماورالنهر دان

که هرگه که تیره بگرددجهان بسوزد چو دوزخ شود با دران

بداندیش دشمن برو ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او

سرشک از مژه همچو در ریخته چو خوشه ز سارونه آویخته

نشسته به صد چشم بر باره‌ای گرفته به چنگ اندرون باره‌ای

لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای

میلفنج دشمن، که دشمن یکی فزونست و دوست ار هزار اندکی

ایا خلعت فاخر از خرمی همی رفتی و می نوشتی ز می

جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی

جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی