چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: | مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش |
□
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک | زبان گشته از تشنگی چاک چاک |
□
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ | نکردند در کار موبد درنگ |
□
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ | که باشد که بیشی بود بی درنگ |
□
دو جوی روان از دهانش زخلم | دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم |
□
بهارست همواره هر روزیم | به منکر فراوان، به معروف کم |
□
مکن خویشتن از ره راست گم | که خود را به دوزخ بری بافدم |
□
به دشت ار به شمشیر بگزاردم | ازان به که ماهی بیو باردم |
□
اگر باشگونه بود پیرهن | بود حاجت برکشیدن زتن |
□
جگر تشنگانند بیتوشگان | که بیچارگانند و بیزاوران |
□
وگر پهلوانی ندانی زبان | ورز رود را ماورالنهر دان |
□
که هرگه که تیره بگرددجهان | بسوزد چو دوزخ شود با دران |
□
بداندیش دشمن برو ویل جو | که تا چون ستاند ازو چیز او |
□
سرشک از مژه همچو در ریخته | چو خوشه ز سارونه آویخته |
□
نشسته به صد چشم بر بارهای | گرفته به چنگ اندرون بارهای |
□
لب بخت پیروز را خنده ای | مرا نیز مروای فرخنده ای |
□
میلفنج دشمن، که دشمن یکی | فزونست و دوست ار هزار اندکی |
□
ایا خلعت فاخر از خرمی | همی رفتی و می نوشتی ز می |
□
جوان بودم و پنبه فخمیدمی | چو فخمیده شد دانه برچیدمی |
□
جوان چون بدید آن نگاریده روی | به سان دو زنجیر مرغول موی |