نه خله باید، نه باد انگیختن | نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن |
□
بانگ زله کرد خواهد کر گوش | وایچ ناساید به گرما از خروش | |
برزند آواز دونانک به دست | بانگ دونانک سه چند آوای هست |
□
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی | تو بدانگاه از درخت اندر بگوی: | |
کان تبنگوی اندرو دینار بود | آن ستد ز یدر که ناهشیار بود |
□
هم چنان کبتی، که دارد انگبین | چون بماند داستان من برین: | |
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت | خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت | |
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست | چون گه رفتن فراز آمد بجست | |
تا چو شد در آب نیلوفر نهان | او به زیر آب ماند از ناگهان |
□
هیچ شادی نیست اندر این جهان | برتر از دیدار روی دوستان | |
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر | از فراق دوستان پر هنر |
□
تا جهان بود از سر مردم فراز | کس نبود از راز دانش بینیاز | |
مردمان بخرد اندر هر زمان | راز دانش را به هر گونه زبان | |
گرد کردند و گرامی داشتند | تا به سنگ اندر همی بنگاشتند | |
دانش اندر دل چراغ روشنست | وز همه بد بر تن تو جوشنست |
□
گفت با خرگوش خانه خان من | خیز خاشاکت ازو بیرون فگن | |
چون یکی خاشاک افگنده به کوی | گوش خاران را نیاز آید بدوی |
□
آن که را دانم که: اویم دشمنست | وز روان پاک بدخواه منست | |
هم به هر گه دوستی جویمش من | هم سخن به آهستگی گویمش من |
□
کار چون بسته شود بگشایدا | وز پس هر غم طرب افزایدا |