در مرثیت ابوالحسن مرادی

تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد
گل دگر ره به گلستان آمد واره‌ی باغ و بوستان آمد
وار آذر گذشت و شعله‌ی او شعله‌ی لاله را زمان آمد

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟ خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح همچو ایستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب خاطر مداح او زمین برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامه‌ی اصلیست ز آنکه همی روزگار گیرد ازو پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید پای طرب را به دام کرد درافگند
کیست به گیتی خمیر مایه‌ی ادبار؟ آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم: دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند