در مرثیت ابوالحسن مرادی

مرد مرادی، نه همانا که مرد مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد کالبد تیره به مادر سپرد
آن ملک با ملکی رفت باز زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
کاه نبد او، که به بادی پرید آب نبد او، که به سرما فسرد
شانه نبود او، که به مویی شکست دانه نبود او، که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان کو دو جهان را به جوی می‌شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فگند جان و خرد سوی سماوات برد
جان دوم را، که ندانند خلق مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد
صاف بد آمیخته با درد می بر سر خم رفت و جدا شد زدرد
در سفر افتند به هم، ای عزیز مروزی و رازی و رومی و کرد
خانه‌ی خود باز رود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نفط، ایرا ملک نام تو از دفتر گفتن سترد

زلف ترا جیم که کرد؟ آن که او خال ترا نقطه‌ی آن جیم کرد
وآن دهن تنگ تو گویی کسی دانگکی نار به دو نیم کرد
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت می‌دلبرم لبان لیسد
روان ز دیده‌ی افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضه‌ی کمان لیسد
به خاک خفته‌ی تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد

ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد
خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد
مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد