قصاید و قطعات و ابیات پراکنده‌ی به هم پیوسته

اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت زبان من به روی گردد آفرین ترا

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد جبار مرا

به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم که نام نیک تو دامست و زرق‌مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را

دلا، تا کی همی جویی منی را؟ چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟ چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری بر شک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا مکش در عشق خیره چون منی را؟
بیا، اینک نگه کن رودکی را اگر بی جان روان خواهی تنی را

با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه‌ی ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او تو نیز در میانه‌ی ایشان نشینیا

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب