جواب

ز من بشنو حدیث بی کم و بیش ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش
چو هستی را ظهوری در عدم شد از آنجا قرب و بعد و بیش و کم شد
قریب آن هست کو را رش نور است بعید آن نیستی کز هست دور است
اگر نوری ز خود در تو رساند تو را از هستی خود وا رهاند
چه حاصل مر تو را زین بود نابود کز او گاهیت خوف و گه رجا بود
نترسد زو کسی کو را شناسد که طفل از سایه‌ی خود می‌هراسد
نماند خوف اگر گردی روانه نخواهد اسب تازی تازیانه
تو را از آتش دوزخ چه باک است گر از هستی تن وجان تو پاک است
از آتش زر خالص برفروزد چو غشی نبود اندر وی چه سوزد
تو را غیر تو چیزی نیست در پیش ولیکن از وجود خود بیندیش
اگر در خویشتن گردی گرفتار حجاب تو شود عالم به یک بار
تویی در دور هستی جزو سافل تویی با نقطه‌ی وحدت مقابل
تعین‌های عالم بر تو طاری است از آن گویی چوشیطان همچو من کیست
از آن گویی مرا خود اختیار است تن من مرکب و جانم سوار است
زمام تن به دست جان نهادند همه تکلیف بر من زان نهادند
ندانی کین ره آتش‌پرستی است همه این آفت و شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مرد عاقل کسی را کو بود بالذات باطل
چو بود توست یک سر همچو نابود نگویی که اختیارت از کجا بود
کسی کو را وجود از خود نباشد به ذات خویش نیک و بد نباشد
که را دیدی تو اندر جمله عالم که یک دم شادمانی یافت بی غم