مکن بر نعمت حق ناسپاسی
|
|
که تو حق را به نور حق شناسی
|
جز او معروف و عارف نیست دریاب
|
|
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
|
عجب نبود که ذره دارد امید
|
|
هوای تاب مهر و نور خورشید
|
به یاد آور مقام و حال فطرت
|
|
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
|
«الست بربکم» ایزد که را گفت
|
|
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
|
در آن روزی که گلها میسرشتند
|
|
به دل در قصهی ایمان نوشتند
|
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
|
|
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
|
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
|
|
ولی کردی به نادانی فراموش
|
کلام حق بدان گشته است منزل
|
|
که یادت آورد از عهد اول
|
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
|
|
در اینجا هم توانی دیدنش باز
|
صفاتش را ببین امروز اینجا
|
|
که تا ذاتش توانی دید فردا
|
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
|
|
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
|