قسمت هشتم

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

به فکر چاره‌ی ما هیچ صاحبدل نمی‌افتد دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه‌ی اول طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ که سبکباری خود را به خزان نگذاری
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم کار ما را به امید دگران نگذاری

این دزدها تمام شریکند با عسس پیش فلک شکایت دونان چه می‌بری؟

به امید رهایی با تو حال خویش می‌گفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری

تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید عروج دار دارد نشاه‌ی صهبای منصوری

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟

عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
در جهان آگهی خضری دچار من نشد می‌روم از خود برون، شاید که پیش آید کسی
نیست غیر از گوشه‌ی دل در جهان آب و گل گوشه‌ی امنی که یک ساعت بیاساید کسی

غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟

چنان گرم از بساط خاک بگذر که شمع مردم آینده باشی

سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت از گریبان سرزند از هر چه دامن می‌کشی