ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای | خبرت نیست که در پی چه خزانی داری |
□
به فکر چارهی ما هیچ صاحبدل نمیافتد | دل ما دردمندان چشم بیمارست پنداری |
□
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی | که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری | |
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمهی اول | طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری |
□
نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ | که سبکباری خود را به خزان نگذاری | |
عمر چون قافله ریگ روان در گذرست | تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری | |
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم | کار ما را به امید دگران نگذاری |
□
این دزدها تمام شریکند با عسس | پیش فلک شکایت دونان چه میبری؟ |
□
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم | تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری |
□
تویی در دیدهام چون نور و محرومم ز دیدارت | نمیدانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری | |
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید | عروج دار دارد نشاهی صهبای منصوری |
□
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را | تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی | |
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار | دامن ابر بهاران نفشرده است کسی |
□
چشم بیداری است هر کوکب درین وحشت سرا | در میان اینقدر بیدار، چون خوابد کسی؟ |
□
عمر با صد ساله الفت بیوفایی کردورفت | از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟ | |
در جهان آگهی خضری دچار من نشد | میروم از خود برون، شاید که پیش آید کسی | |
نیست غیر از گوشهی دل در جهان آب و گل | گوشهی امنی که یک ساعت بیاساید کسی |
□
غم بی حاصلی خویش نخوردی یک بار | چند در فکر زمین و غم حاصل باشی؟ |
□
چنان گرم از بساط خاک بگذر | که شمع مردم آینده باشی |
□
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت | از گریبان سرزند از هر چه دامن میکشی |