قسمت هشتم

بر روی هم هر آنچه گذاری و بال توست جز دست اختیار که بر هم نهاده‌ای

کیستم من، مشت خار در محیط افتاده‌ای دل به دریا کرده‌ای، کشتی به طوفان داده‌ای
بر نمی‌خیزد به صرصر نقشم از دامان خاک وادی امکان ندارد همچو من افتاده‌ای
با جگر خوردن قناعت کن که این مهمانسرا جز غم روزی ندارد روزی آماده‌ای

شکر توام ز تیغ زبان موج می‌زند چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده‌ای

بسیار آشنا به نظر جلوه می‌کنی ای گل مگر ز دیده‌ی من آب خورده‌ای؟

در پله‌ی غرور تو دل گر چه بی بهاست ارزان مده ز دست، که یوسف خریده‌ای

در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای

مشو زنهار ایمن از خمار باده‌ی عشرت که دارد خنده‌ی گل، گریه‌ی تلخ گلاب از پی

ز ناله‌های غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی

از تندباد حادثه شمع مرا بخر چون دست دست توست، به دست حمایتی

من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟

در کنج قفس چند کنی بال فشانی؟ بس نیست ترا آنچه ز پرواز کشیدی؟
ای آینه، در روی زمین دیدنیی نیست بیهوده چرا منت پرداز کشیدی؟

رحم کن بر دل بی‌طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری

دو روزی نیست افزون عمر ایام برومندی مشو غافل ز حال تلخکامان تا ثمر داری

در گلشن حسن تو خلل راه ندارد در خواب بهارست خزانی که تو داری

از صحبت باد سحر ای غنچه‌ی بی دل در دست بجز سینه‌ی صد چاک چه داری؟

ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن که درین دایره امروز تو نامی داری

چون گره شد به گلو لقمه‌ی غم، باده طلب به حلالی خور اگر آب حرامی داری