قسمت هشتم

دو دولت است که یکبار آرزو دارم: تو در کنار من و شرم از میان رفته

سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی زان دم که سبوی میم از دوش فتاده

به آب روی خود در منتهای عمر می‌لرزم به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده

بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
از پا فتادگانیم، در زیر پا نظر کن از دست رفتگانیم، دستی به دست ما ده
دیوان ما و خود را، مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسه‌ی بجا ده

نمی‌دهی قدح بی شمار اگر ساقی شمار قطره‌ی باران کن و پیاله بده!
به یاد هر چه خوری، می همان نشاط دهد به ذوق نشاه‌ی طفلی، می دو ساله بده

اکنون که شد سفید مرا چشم انتظار از سرمه‌ی سیاهی منزل چه فایده؟

بعد عمری چون صدف گر قطره‌ی آبی خورم در گلوی تشنه‌ام چون سنگ می‌گردد گره

از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا چون گوهرست قسمت من از دو سو گره

کیفیت است مطلب از عمر، نه درازی خضر و حیات جاوید، ما و می دو ساله

هر چند برآورده‌ی آن جان جهانم چون خانه ندارم خبر از صاحب خانه

خوشا رهنوردی که چون صبح صادق نفس راست چون کرد، گردد روانه
به دست تهی می‌گشایم گرهها ز کار سیه روزگاران چو شانه
ز استادن آب روان سبز گردد مجو چون خضر، هستی جاودانه

ای زلف یار، اینقدر از ما کناره چیست؟ ما دلشکسته‌ایم و تو هم دلشکسته‌ای
گردد سفر ز خویش فشاندند همرهان تو بیخبر هنوز میان را نبسته‌ای

کهنه دیوار ترا دارد دو عالم در میان خواهی افتادن به هر جانب که مایل گشته‌ای

پیراهنی که می‌طلبی از نسیم مصر دامان فرصتی است که از دست داده‌ای