چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست | بیچراغ دل آگاه به این راه مرو |
□
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یادست | که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو | |
چو غنچه دست و رخی تازه کن به شبنم اشک | نشسته روی به دیوان صبحگاه مرو |
□
چون شبنم روشن گهر، با خار و گل یکرنگ شو | بگذار رعنایی ز سر، بیزار از نیرنگ شو | |
زنهار در دار فنا، انگور خود ضایع مکن | گر باده نتوانی شدن، منصور وار آونگ شو | |
خصم درونی از برون، بارست بر دل بیشتر | با دشمنان کن آشتی، با خویشتن در جنگ شو |
□
روزگار زندگانی را به غفلت مگذران | در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو | |
مشرق خمیازه میسازد دهن را حرف پوچ | مستی بی درد سر خواهی، لب پیمانه شو |
□
از جهان آب و گل بگذر سبک چون گردباد | چون ره خوابیده، بار خاطر صحرا مشو |
□
در کهنسالی ز مرگ ناگهان غافل مشو | برگ چون شد زرد، از باد خزان غافل مشو | |
از چراغی میتوان افروخت چندین شمع را | دولتی چون رو دهد، از دوستان غافل مشو |
□
سوگند میدهم به سر زلف خود ترا | کز من اگر شکسته تری یافتی بگو |
□
نیست در پایان عمر از رعشه پیران را گزیر | بر فروغ خویش میلرزد چراغ صبحگاه |
□
هست در قبضهی تقدیر، گشاد دل تنگ | حل این عقد ز سرپنجهی تدبیر مخواه |
□
مرگ بیمنت، گواراتر ز آب زندگی است | زینهار از آب حیوان عمر جاویدان مخواه |
□
چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را | تر میکنم به خون جگر، نان سوخته |
□
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته | کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته | |
مژگان من نشد خشک، تا شد جدا ز رویت | گوهر نمیشود بند، در رشتهی گسسته |
□
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟ | که چون بادام آوردند در باغم نظربسته |
□
ز پیری میکند برگ سفر یک یک حواس من | ز هم میریزد اوراق خزان آهسته آهسته |