قسمت هفتم

ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم
سرما در قدم دار فنا افتاده است ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم

ما را گزیده است ز بس تلخی خمار از ترس، بوسه بر لب میگون نمی‌دهیم!

کار جهان تمامی، هرگز نمی‌پذیرد پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان

همیشه داغ دل دردمند من تازه است که شب خموش نگردد چراغ بیماران
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمی‌سازند که در خرابی هم یکدلند میخواران

زان چهره‌ی عرقناک، زنهار بر حذر باش سیلاب عقل و هوش است، این قطره‌های باران
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران

خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟

گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان

گر به بیداری غرور حسن مانع می‌شود می‌توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان

پیش ازین، بر رفتگان افسوس می‌خوردند خلق می‌خورند افسوس در ایام ما بر ماندگان

نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن برگریزان مکافات است دندان ریختن!
سال‌ها گل در گریبان ریختی چون نوبهار مدتی هم اشک می‌باید به دامان ریختن

چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده‌ای داری که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن

هیچ همدردی نمی‌یابم سزای خویشتن می‌نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی‌ماند مدام می‌نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن

بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم می‌بایدم اکنون ز لب جام گرفتن
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت بارست به من عبرت از ایام گرفتن!