ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم | یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم | |
سرما در قدم دار فنا افتاده است | ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم |
□
ما را گزیده است ز بس تلخی خمار | از ترس، بوسه بر لب میگون نمیدهیم! |
□
کار جهان تمامی، هرگز نمیپذیرد | پیش از تمامی عمر، خود را تمام گردان | |
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد | عمر سبک عنان را، صرف مدام گردان |
□
همیشه داغ دل دردمند من تازه است | که شب خموش نگردد چراغ بیماران | |
دو چشم شوخ تو با یکدیگر نمیسازند | که در خرابی هم یکدلند میخواران |
□
زان چهرهی عرقناک، زنهار بر حذر باش | سیلاب عقل و هوش است، این قطرههای باران | |
ایام نوجوانی، غافل مشو ز فرصت | کاین آب برنگردد، دیگر به جویباران |
□
خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد | چون مرا بیدار کرد از خواب، خواب دیگران؟ |
□
گر نخواهی پشت پا زد بر جهان، پایی بکوب | دست اگر نتوانی افشاند آستینی برفشان |
□
گر به بیداری غرور حسن مانع میشود | میتوان دلهای شب آمد به خواب عاشقان |
□
پیش ازین، بر رفتگان افسوس میخوردند خلق | میخورند افسوس در ایام ما بر ماندگان |
□
نیست آسان خون نعمتهای الوان ریختن | برگریزان مکافات است دندان ریختن! | |
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار | مدتی هم اشک میباید به دامان ریختن |
□
چو گل با روی خندان صرف کن گر خردهای داری | که دل را تنگ سازد، در گره چون غنچه زر بستن |
□
هیچ همدردی نمییابم سزای خویشتن | مینهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن | |
این چنین زیر و زبر عالم نمیماند مدام | مینشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن |
□
بوسی که ز کنج لب ساقی نگرفتم | میبایدم اکنون ز لب جام گرفتن | |
چون دست برآرم به گرفتن، که ز غیرت | بارست به من عبرت از ایام گرفتن! |