قسمت هفتم

منعان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند ما به جای سفره، خجلت پیش مهمان می‌کشیم!

یوسف به زر قلب فروشان دگرانند ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم

عنان گسسته‌تر از سیل در بیابانیم به هر طرف که قضا می‌کشد شتابانیم
نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را نهال بادیه و سبزه‌ی بیابانیم

چیده‌ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو هر که از ما گذرد آب روان می‌دانیم
چه فتاده است بر آییم چو یوسف از چاه؟ ما که خود را به زر قلب گران می‌دانیم

چون صبح، خنده با جگر چاک می‌زنیم در موج خیز خون، نفس پاک می‌زنیم

بیاض گردن او گر به دست ما افتد چه بوسه‌های گلوسوز انتخاب کنیم!

دشمن خانگی آدم خاکی است زمین خانه‌ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟

پیش ازان کز یکدگر ریزیم چون قصر حباب خیز تا چون موجه‌ی دریا وداع هم کنیم

لذت نمانده است در آینده‌ی حیات از عیشهای رفته دلی شاد می‌کنیم

خضر با عمر ابد پوشیده جولان می‌کند ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می‌کنیم

طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان گر نماز از ما نمی‌آید، وضویی می‌کنیم

دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش مانند خضر، تشنه‌ی آب بقا نیم

دیوانه‌ام ولیک بغیر از دو زلف یار دیگر به هیچ سلسله‌ای آشنا نیم

وفا و مردمی از روزگار دارم چشم ببین ز ساده‌دلیها چه از که می‌جویم

همان از طاعت من بوی کیفیت نمی‌آید اگر سجاده‌ی خود در می گلفام می‌شویم

آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم از آب، همین گریه‌ی تلخی است به جویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق در سنگ گریزم، بتوان یافت به بویم

دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ما ز یاد همنشینان در مقابل می‌رویم