قسمت هفتم

هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان دانه زنجیر در دامان صحرا کاشتیم

بر دانه‌ی ناپخته دویدیم چو آدم ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم

نفسی چند که در غم گذراندن ستم است همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم

ستم به خویش ز کوتاهی زبان کردیم به هر چه شکر نکردیم، یاد آن کردیم
بنای خانه بدوشی بلند کرده‌ی ماست قفس نبود که ما ترک آشیان کردیم

آستین بر هر چه افشاندیم، دست ما گرفت رو به ما آورد، بر هر چیز پشت پا زدیم

ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم
نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم

خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید چار تکبیر برین نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده‌ی خویش مشت آبی است که بر آینه‌ی دیده زدیم

دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم

کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب سایه‌ی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم

آسودگی کنج قفس کرد تلافی یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم

داغ عشق تو ز اندازه‌ی ما افزون است دستی از دور برین آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل حال خار سر دیوار گلستان داریم

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم

در تلافی، میوه‌ی شیرین به دامن می‌دهیم همچو نخل پرثمر، سنگی که بر سر می‌خوریم

نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام از حق گذشته‌ایم و به باطل نمی‌رسیم
دست کرم ز رشته‌ی تسبیح برده‌ایم روزی نمی‌رود که به صد دل نمی‌رسیم