قسمت هفتم

نومید نیستیم ز احسان نوبهار هرچند تخم سوخته در خاک کرده‌ایم

نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات ما به آب تلخ، صلح از آب حیوان کرده‌ایم

عمر اگر باشد، تماشای اثر خواهید کرد نعره‌ی مستانه‌ای در کار گردون کرده‌ایم!

کس زبان چشم خوبان را نمی‌داند چو ما روزگاری این غزالان را شبانی کرده‌ایم !

گرچه خاکیم پذیرای دل و جان شده‌ایم چون زمین، آینه‌ی حسن بهاران شده‌ایم

نیست یک نقطه‌ی بیکار درین صفحه‌ی خاک ما درین غمکده یارب به چه کار آمده‌ایم؟

پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید که سیه نامه چو شبهای گناه آمده‌ایم

ما چو سرواز راستی دامن به بار افشانده‌ایم آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده‌ایم
نیست غیر از بحر، چون سیلاب، ما را منزلی گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده‌ایم
نیستیم از جلوه‌ی باران رحمت ناامید تخم خشکی در زمین انتظار افشانده‌ایم

دست ماگیر ای سبک جولان، که چون نقش قدم خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده‌ایم

زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است ما ز نقش پا چراغ مردم آینده‌ایم
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد، بنده‌ایم

هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ می نام کرده‌ایم و به ساغر فکنده‌ایم

خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن همچو یوسف، بی گنه در چاه و زندان بوده‌ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان می‌توان دانست از دستی که بر هم سوده‌ایم

چون میوه پخته گشت، گرانی برد ز باغ ما بار نخل چون ثمر نارسیده‌ایم

بی عزیزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم

ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم دور طرب به نشاه‌ی دیگر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان پوشیده بود، روی به هر در گذاشتیم