قسمت ششم

دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است من به یک دل، عاشق صد آتشین رخساره‌ام

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره‌ام

با گرانقدری سبک در دیده‌هایم چون نماز با سبکروحی به خاطرها گران چون روزه‌ام

سودای زلف، سلسله جنبان گفتگوست کوته نمی‌شود به شنیدن فسانه‌ام

خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانه‌ام
در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگی است شیشه چون خالی شد از من، پر شود پیمانه‌ام

چشم گشایش از خلق، نبود به هیچ بابم در بزم بیسوادان، لب بسته چون کتابم

نگردید از سفیدیهای مو آیینه‌ام روشن زهی غفلت که در صبح قیامت می‌برد خوابم
مکن ای شمع با من سرکشی، کز پاکدامانی به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم

نومید نیم از کرم پیر خرابات در بحر شکسته است سبو همچو حبابم

گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم
محرمی نیست در آفاق به محرومی من عین دریایم و سرگشته‌تر از گردابم

بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

چهره‌ی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت سایه دستی ز اخوان وطن می‌خواستم!

چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم

از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات مستی و هوشیاری، سازد بلند وپستم

به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می‌بندد اگر در دست من می‌بود، اول بار می‌بستم

تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم