بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا | که من این بار به امید تو برداشتهام |
□
هیچ کس را دل نمیسوزد به من چون آفتاب | گرچه از بام بلند آسمان افتادهام |
□
چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ | خال موزونم که بر رخسار زشت افتادهام |
□
از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد | چون نگریم من که از دلدار دور افتادهام | |
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم | تا ازان معشوق شیرینکار دور افتادهام |
□
با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من | بر سر راه چون کلید اهل فال افتادهام |
□
ز سردمهری احباب، در ریاض جهان | تمام برگ سفر چون گل خزان زدهام |
□
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد | به سهواز گره روزگار وا شدهام |
□
چو بید اگر چه درین باغ بی برآمدهام | به عذر بی ثمری سایه گستر آمدهام | |
به پای قافله رفتن ز من نمیآید | چو آفتاب به تنها روی برآمدهام | |
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم | اگرچه از همه آفاق بر سر آمدهام |
□
چون قلم، شد تنگ بر من از سیهکاری جهان | نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خندهام |
□
سالها در پرده دل خون خود را خوردهام | تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیدهام |
□
بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد | تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیدهام |
□
از جور روزگار ندارم شکایتی | این گرگ را به قیمت یوسف خریدهام | |
بر روی نازبالش گل تکیه میکند | عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیدهام |
□
حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است | من عزیز مصر را در وقت خواری دیدهام |
□
از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است | چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیدهام |
□
مرد مصاف در همه جا یافت میشود | در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام |
□
از بس که بی گمان به در دل رسیدهام | باور نمیکنم که به منزل رسیدهام |