قسمت ششم

بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا که من این بار به امید تو برداشته‌ام

هیچ کس را دل نمی‌سوزد به من چون آفتاب گرچه از بام بلند آسمان افتاده‌ام

چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟ خال موزونم که بر رخسار زشت افتاده‌ام

از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد چون نگریم من که از دلدار دور افتاده‌ام
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم تا ازان معشوق شیرین‌کار دور افتاده‌ام

با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من بر سر راه چون کلید اهل فال افتاده‌ام

ز سردمهری احباب، در ریاض جهان تمام برگ سفر چون گل خزان زده‌ام

کسی به خاک چو من گوهری نیندازد به سهواز گره روزگار وا شده‌ام

چو بید اگر چه درین باغ بی برآمده‌ام به عذر بی ثمری سایه گستر آمده‌ام
به پای قافله رفتن ز من نمی‌آید چو آفتاب به تنها روی برآمده‌ام
همان به خاک برابر چو نور خورشیدم اگرچه از همه آفاق بر سر آمده‌ام

چون قلم، شد تنگ بر من از سیه‌کاری جهان نیست جز یک پشت ناخن، دستگاه خنده‌ام

سال‌ها در پرده دل خون خود را خورده‌ام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده‌ام

بر زمین ناید ز شادی پای من چون گردباد تا خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده‌ام

از جور روزگار ندارم شکایتی این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ام
بر روی نازبالش گل تکیه می‌کند عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده‌ام

حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است من عزیز مصر را در وقت خواری دیده‌ام

از حریم قرب، چون سنگم به دور انداخته است چون فلاخن هر که را بر گرد سر گردیده‌ام

مرد مصاف در همه جا یافت می‌شود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده‌ام

از بس که بی گمان به در دل رسیده‌ام باور نمی‌کنم که به منزل رسیده‌ام