محراب صبح گوشهی ابرو بلند کرد | ساقی مهل نماز صراحی قضا شود |
□
میشود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار | از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود | |
میشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید | جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود |
□
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند | که زندگانی من صرف خورد و خواب شود |
□
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش | دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود | |
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر | چشم دارم به همین درد گرفتار شود |
□
میخوردن مدام مرا بیدماغ کرد | عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود |
□
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر | به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود |
□
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود | دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود | |
طی شد ایام برومندی ما در سختی | همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود |
□
سیل دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی | نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود |
□
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن | عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود |
□
دریا شود ز گریهی رحمت، کنار من | از چشم هر که قطرهی اشکی روان شود |
□
هر نسیمی میتواندخضر راه او شدن | هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود |
□
تا دل نمیبرم زکسی، دل نمیدهم | صیاد من نخست گرفتار من شود |
□
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود | پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود | |
عمرها رفت که چون زلف پریشان توام | زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود |
□
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود | مرا به خندهی شادی دهان گشاده شود | |
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم | چو غنچهای که به فصل خزان گشاده شود |
□
مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست | که آفتاب شود روز و شب ستاره شود |