قسمت پنجم

محراب صبح گوشه‌ی ابرو بلند کرد ساقی مهل نماز صراحی قضا شود

می‌شود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
می‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود

به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود

عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود

می‌خوردن مدام مرا بی‌دماغ کرد عادت به هر دوا که کنی بی‌اثر شود

بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود

گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود

سیل دریا دیده هرگز بر نمی‌گردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود

بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود

دریا شود ز گریه‌ی رحمت، کنار من از چشم هر که قطره‌ی اشکی روان شود

هر نسیمی می‌تواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود

تا دل نمی‌برم زکسی، دل نمی‌دهم صیاد من نخست گرفتار من شود

اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود
عمرها رفت که چون زلف پریشان توام زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود

چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود مرا به خنده‌ی شادی دهان گشاده شود
نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم چو غنچه‌ای که به فصل خزان گشاده شود

مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود