قسمت چهارم

به بلبلان چمن ای گل آن‌چنان‌سر کن که در بهار سر از خاک برتوانی کرد

فغان که کاسه‌ی زرین بی نیازی را گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی به ناخنی که توانی گره گشایی کرد

صفحه‌ی روی ترا دید و ورق برگرداند ساده لوحی که به من دوش نصیحت می‌کرد

کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست‌آموز؟ که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم هزار دولت ناپایدار رفت به گرد

مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد غنچه‌ی خاموش، بلبل را به گفتار آورد
از حجاب حسن شرم آلوده‌ی لیلی، هنوز بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد

گریه‌ها در پرده دارد عیشهای بی‌گمان خنده‌ی بی اختیار برق، باران آورد
عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید میزبان اول نمکدان بر سرخوان آورد

کوچه‌ی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی هر که رفت آنجا، سر از صحرا برون می‌آورد

خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما راکه از زندان برون می‌آورد؟

من که روزی از دل خود می‌خورم در آتشم وای بر آنکس که نعمتهای الوان می‌خورد

کم‌کم دل مرا غم و اندیشه می‌خورد این باده عاقبت سر این شیشه می‌خورد

ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد

به آه داشتم امیدها، ندانستم که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب که دامن هر که راسوزد، مرا آتش به جان گیرد

فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم ندانستم که این‌جامحتسب هشیار می‌گیرد

چه مشکل خوان خطی دارد سر زلف پریشانش که در هر حرف او صد جا زبان شانه می‌گیرد!

جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد