قسمت چهارم

دل دشمن به تهیدستی من می‌سوزد برق ازین مزرعه با دیده‌تر می‌گذرد

آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد همواری این راه مرا سر به هوا کرد
در معرکه‌ی عشق، دلیرانه متازید بر صفحه‌ی دریا نتوان مشق شنا کرد

از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد

تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد

مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟

مادر خاک به فرزند نمی‌پردازد روی در منزل و ماوای پدر باید کرد

بر جبهه‌اش غبار خجالت نشسته باد! سیلی که بر خرابه من ترکتاز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد

گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد

شیرازه‌ی بهار تماشا گسسته بود تا مرغ پر شکسته‌ی ما فکر بال کرد

ز آب من جگر تشنه‌ای نشد سیراب چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار که بی غمی یکی از اهل روزگارم کرد!

شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم بر هم زده‌ی زلف نگارم چه توان کرد
چون ماه درین دایره هر چند تمامم از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد

علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد

مصیبت دگرست این که مرده دل را چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد

اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد

رنگها در روز روشن می‌نماید خویش را از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد