قسمت چهارم

فغان که آینه رخسار من نمی‌داند که آشنایی تردامنان زیان دارد

به جان رساند مرا داغ دوستان دیدن چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟

میان خوف و رجا حالتی است عارف را که خنده در دهن و گریه درگلو دارد

مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد

دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد دیوانه‌ی ما طالع زنجیر ندارد

اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست در کوچه‌ی زنجیر عسس راه ندارد

قدم به چشم من خاکسار نگذارد ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد

عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز مگذارید که گلچین به شتابش ببرد

دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!

آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است هر نسیمی از چمن برگ خزان را می‌برد

یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر در رهگذار سیل، که را خواب می‌برد؟

عشق، اول ناتوانان را به منزل می‌برد خار و خس را زودتر دریا به ساحل می‌برد

ما را به کوچه‌ی غلط انداختن چرا؟ دل را بغیر زلف پریشان که می‌برد؟

دولت سنگدلان زود بسر می‌آید سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد

پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت پل را ندیده‌ام که ز سیلاب بگذرد

از کوچه‌ای که آن گل بی خار بگذرد موج لطافت از سر دیوار بگذرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس زان پیشتر که کار من از کار بگذرد

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد

بنای توبه‌ی سنگین ما خطر دارد اگر بهار به این آب و تاب می‌گذرد

در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست خار دیوار ترا آب ز سر می‌گذرد