قسمت سوم

تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است !

آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است
جان می‌دهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است

مرا به بلبل تصویر رحم می‌آید که در هوای تو بال و پری به هم نزده است

خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
شبنم از سعی به سرچشمه‌ی خورشید رسید قطره ماست که زندانی گوهر شده است

از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است تا شیشه‌ام تهی شده، پیمانه پر شده است

هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟

ای که می‌پرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است

از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازه‌ای از عشق و هوس بیش نمانده است

یک عمر می‌توان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است

یک دل گشاده از نفس گرم من نشد این باغ پر ز غنچه‌ی تصویر بوده است
دیوانه شو که عشرت طفلانه‌ی جهان در کوچه‌ی سلامت زنجیر بوده است

شیرازه‌ی طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریه‌ی مستانه بوده است
امروز کرده‌اند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است

در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است