تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است | خضر را پندارم آب زندگانی برده است ! |
□
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است | خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است | |
این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار | آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است |
□
نقش پای رفتگان هموار سازد راه را | مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است | |
جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح | هر کس تمام شب نفس آتشین زده است |
□
مرا به بلبل تصویر رحم میآید | که در هوای تو بال و پری به هم نزده است |
□
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است | ریسمان بازی تقلید مکرر شده است | |
شبنم از سعی به سرچشمهی خورشید رسید | قطره ماست که زندانی گوهر شده است |
□
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است | تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است |
□
هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود | تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟ |
□
ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا | در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است |
□
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است | یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است | |
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه | از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است | |
نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز | آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است |
□
یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت | در بند آن مباش که مضمون نمانده است |
□
یک دل گشاده از نفس گرم من نشد | این باغ پر ز غنچهی تصویر بوده است | |
دیوانه شو که عشرت طفلانهی جهان | در کوچهی سلامت زنجیر بوده است |
□
شیرازهی طرب خط پیمانه بوده است | سیلاب عقل گریهی مستانه بوده است | |
امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین | زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است |
□
در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین | گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است |