قسمت سوم

این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیده‌ای است که صحرا گرفته است

غم پوشش برونم را گرفته است خیال نان درونم را گرفته است
ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ که بیرون و درونم را گرفته است

از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ ما را میان بادیه باران گرفته است

یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هاله‌ی آغوش، چو ماهت نگرفته است
برگرد به میخانه ازین توبه‌ی ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است

خمیازه‌ی نشاط است، روی گشاده‌ی گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟

سپهر خون به دلم می‌کند، نمی‌داند که آبروی سفال شکسته از باده است

داند که روح در تن خاکی چه می‌کشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است

سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است

سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است
نه لباس تندرستی، نه امید پختگی میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است
هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟

داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه‌ام از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است

غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است

بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است

می‌توان خواند از جبین خاک، احوال مرا بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده‌ای تا می‌کشی نفس، همه را باد برده است