قسمت اول

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا

پرده‌ی شرم است مانع در میان ما و دوست شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
می‌کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم خضر در ظلمات می‌گردد ز اسکندر جدا

می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من می‌شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده‌ام وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند چرخ سنگین‌دل ز من هر دم کند یاری جدا

به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا

ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا

ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را که می‌لرزم ز هر جانب غباری می‌شود پیدا

دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده‌تر گردد که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را

به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست نبسته است کسی شاهراه دلها را

کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را

هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را

نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می‌برد ما را به گلشن لذت ترک تماشا می‌برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل که دست از جان خود شستن به دریا می‌برد ما را