دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
|
|
به خاطر آنچه میگردید، شد یکجا فراموشم
|
نمیگردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد
|
|
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
|
چه فارغبال میگشتم درین عالم، اگر میشد
|
|
غم امروز چون اندیشهی فردا فراموشم
|
ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان
|
|
من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم
|
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
|
|
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
|
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
|
|
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
|
نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
|
|
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
|
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
|
|
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
|
نیم من دانهای صائب بساط آفرینش را
|
|
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
|