دل از مشاهدهی لالهزار نگشاید | ز دستهای حنابسته کار نگشاید | |
ز اختیار جهان، عقدهای است در دل من | که جز به گریهی بیاختیار نگشاید | |
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود | دهان خویش به ابر بهار نگشاید | |
شکایت گره دل به روزگار مبر | که هیچکس بجز از کردگار نگشاید | |
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست | خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید | |
مراست از دل مغرور غنچهای، صائب | که در به روی نسیم بهار نگشاید |