ز معدن جدا گشت سربی سیاه
|
|
گدازان چو آه دل بیگناه
|
ز صنع بشر نرم چون موم شد
|
|
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
|
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
|
|
یکی دوزخی زیر دامن کشید
|
چو افعی به غاری درون جا گرفت
|
|
به دل کینهی مرد دانا گرفت
|
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
|
|
به تیرهدلان و به روشندلان
|
به سردار و سالار و میر و وزیر
|
|
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
|
دریغ آمدش حمله آوردنا
|
|
به قلب سیهشان گذر کردنا
|
نچربید زورش به زورآوران
|
|
بجنبید مهرش به استمگران
|
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
|
|
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
|
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
|
|
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
|
به قصد سپیدان بیفراشت قد
|
|
سیهرو برد بر سپیدان حسد
|
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
|
|
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
|
بر او تاختن برد یک بامداد
|
|
گل عمر او چید و بر باد داد
|