رباعیات

یارب رود از تنم اگر جان چه شود وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود
مشکل شده زیستن مرا بی یاران از مرگ شود مشکلم آسان چه شود

دست ساقی ز دست حاتم خوشتر جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشه‌ی لب نایی در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر

ای مستمعان را ز حدیث تو سرور وی دیده‌ی صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم گوشم کر باد الهی و چشمم کور

باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر وز درد فراق چهره‌ام زرد نگر
از مرگ دوای درد خود می‌طلبم بیمار نگر دوانگر درد نگر

باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر در سینه‌ی گرمم نفس سرد نگر
در گوشه‌ی بی‌مو نسیم تنها بین در زاویه‌ی بی‌کسیم فرد نگر

دارم ز غم فراق یاری که مپرس روز سیهی و شام تاری که مپرس
از دوری مهر دل فروزی است مرا روزی که مگوی و روزگاری که مپرس

مهجور تو را شب خیالی که مپرس رنجور تو را روز ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من در گوشه‌ای افتاده به حالی که مپرس

دارم ز جدایی غزالی که مپرس در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس
گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی پرسی چه بود حال تو حالی که مپرس

بس مرد که لاف می‌زد از مردی خویش در پیره‌زنی دیدم ازو مردی بیش
ابنای زمانه دیدم اغلب هاتف مردند ولی با لب و با سبلت و ریش

دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دردا و دریغا که بود عمر مرا شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق