بود معروف زادهای عاقل
|
|
مستعد و محصل و فاضل
|
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
|
|
طالب اصل کار و تارک فرع
|
مرد سالک، جوان صاحب درد
|
|
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
|
به ارادت درآمد از در او
|
|
تا رهاند ز بار خود سر او
|
شیخ شبلی ز عالم تجرید
|
|
عشق فرمود اولا به مرید
|
گفتش: اول به حسن عاشق شو
|
|
وندر آن عشق نیک صادق شو
|
پس بیا، چون صفات شد حاصل
|
|
تا رسانم تو را به عالم دل
|
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
|
|
این اشارت به جان خرید از شیخ
|
امر شیخش چو آن چنان آمد
|
|
به خرابات عاشقان آمد
|
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
|
|
در کرامات شیخ تعبیه کرد
|
چون که از خانقه برون آمد
|
|
بوی شوقش به اندرون آمد
|
در گذرگه کسی که اول دید
|
|
دل بدو داد و عشق او بخرید
|
حسن او را به چشم عشق بدید
|
|
عشق او بر وجود خویش گزید
|
زو دماغ دلش معطر شد
|
|
در دلش عشق او مقرر شد
|
گشت ناگاه از هوای دلش
|
|
بسته در دام عشق پای دلش
|
وان که بربود ناگهان دل وی
|
|
به خرابات رفت و او در پی
|
بخرابات رفت و سر بنهاد
|
|
با خراباتیان خراب افتاد
|
قرب سالی مرید عاشق مست
|
|
در خرابات بود باده به دست
|
ز آتش عشق دوست میجوشید
|
|
بادهی عشق او همی نوشید
|
چون خودی خودش ز یاد برفت
|
|
خرمنش جملگی به باد برفت
|