چون سکندر ز منزل عادات
|
|
شد مسافر به عزم آب حیات
|
اندر آن عزم و آن طلب، بانی
|
|
بود با او حکیم یونانی
|
نیز گویند کو وزیرش بود
|
|
در قضایای ناگزیرش بود
|
کرد ارسطو بر سکندر یاد
|
|
که: شه ما همیشه باقی باد
|
چون مسخر شده است باد تو را
|
|
تا جهان است عمر باد تو را
|
چون سکندر ازو شنید دعا
|
|
گفت در پاسخش که : ای دانا
|
این دعایی است معتبر، لیکن
|
|
ای دریغا! که هست ناممکن
|
به سکندر چنان نمود حکیم
|
|
که: بمانی تو در زمانه مقیم
|
هر که بد شد فعال او «قدمات»
|
|
که نکو نام یابد آب حیات
|
نیست مخلوق آنکه دایم زیست
|
|
هر که باقی است ذکر او باقی است
|
عاقل از پایهی معانی دهر
|
|
کی خورد آب زندگانی دهر؟
|
هر که او نیک نامی اندوزد
|
|
در جهان کسوت بقا دوزد
|
هر که را علم و ملک و دین باشد
|
|
عین آب حیات این باشد
|
مصطفی گفت و یاد میگیرند:
|
|
در جهان ممنان نمیمیرند
|
سرمهای کش ز خاک کوی حبیب
|
|
و آب حیوان طلب ز جوی حبیب
|
التفاتی بکن به مجلس ناز
|
|
نفسی شو به آستان نیاز
|
بندگانت پرند، حر بطلب
|
|
هست دریا بر تو، در بطلب
|
خاطرم در این معانی سفت
|
|
نکتهای بس مفید و موجز گفت
|
از کم و بیش و از پس و پیشی
|
|
آخر است آنکه اول اندیشی
|